حالش خوب نبود. انگار آثار مریضی نمیخواست رهایش کند. سست و بیرمق توی رختخواب افتاده بود و نگرانی در وجودش موج میزد. نگرانی برای خانه و زندگیاش؛ نگرانی برای محمدرضا که هر وقت از مدرسه میآمد، احوالش را با دلهره میپرسید. کمی جابهجا شد. نمیخواست محمدرضا باز هم او را اینطور ببیند. دم ظهر بود و پسر نوجوانش کمکم از راه میرسید و مضطرب همه حرکاتش را دنبال میکرد. از جا بلند شد و نشست....